واصفهان چقدر دور بود. خانه پدری درآن محله قدیمی، همسایگان، همكلاسی ها، روزهای مسجد، ظهرهای بعد از مدرسه كه می رفت تا درخلوت شبستان بنشیند به خادم پیر نگاه كند كه محراب ومنبر راگلاب می پاشید. واو كه با صدای كودكانه اش مكبر می شد واز دیدن آن همه مردم كه با صدای او به سجده می رفتند، قلبش تندتر می زد….
روزهای دبیرستان، هیجان خبرهایی كه گاه گاه ودر گوشی ردوبدل می شد.خبر اعتراض پراكنده، دستگیری واعدامها واعلامیه ها وسخنرانی های آشكار وپنهان … واو تازه دفترچه اعزام به خدمت گرفته بود.
پادگان دنیای دیگری بود. بزرگتر ومتفاوت از مدرسه، با آدمها ورفتار گوناگون وگاه عجیب. او كه نمی توانست زورگویی را فقط به خاطر اینكه دستورات است تحمل كند، به همین خاطر با آنكه بهترین تك تیرانداز شناخته شده بود، به عنوان تنبیه اورا به عمان فرستادند تا عضو گروه كماندوهایی باشد كه قرار بود شورشیان ظفار را سركوب كنند. تانام شاه ، به عنوان قدرت نظامی منطقه آوازه بلندتری بگیرد.
شور انقلاب بالا گرفت وحالا ازاو می خواستند تفنگش رابا همان نشانه گیری دقیق رو به سینه مردم بگیرد. او نمی خواست. امام دستور دادسربازان ، پادگان راترك كنند. مردم فتوای امام رابا صدای بلند مقابل سربازان می خواندند.
« قسم وفاداری به شاه باطل است.»
فرماندهان تهدید می كردند : فراریان اعدام خواهند شد. اما او گریخت : با سری تراشیده ولباس شخصی. حالا جوانی ساده بود درمیان هزاران جوان دیگر كه همه سرهایشان را تراشیده بودند تا هیچ كس نتواند سربازان فراری را در جمعشان تشخیص دهد.
درآن روزها، دست او با هزاران دست دیگر طناب را به گردن مجسمه ها انداختند واز ستونهای بلند پایین كشیدند. شب رفتن شاه، پاهای او همراه هزاران یار دیگر در خیابانها وكوچه ها رقصیدند.
وقت آمدن امام، دستهای او با دست مردان وزنان دیگر، شهر را شست وگل كاشت ووقتی گوینده رادیو با صدایی كه از بغض وهیجان می لرزید، گفت: « این صدای انقلاب مردم است.» اوهم با هزاران چشم دیگر گریست، تبریك گفت و نقل به هواریخت ودلش پر شد از همه آرزوها ورؤیاهای خوب عالم برای ایران. برای كشوری كه صمیمانه آماده پذیرفتن نظمی تازه، پاك ودرست بود. آرزوی ساختن بهشتی كوچك در گوشه ای از زمین كه ایرانش می خواندند.
فردای روز پیروزی به « كمیته دفاع شهری اصفهان» رفت. باید از آرزوهایش محافظت می كرد. شهر دردست مردم بود: از حفظ امنیت شهر تا جمع آوری زباله وتقسیم غذا وسوخت ، همه را مردم بر عهده داشتند. حسین به سبب آشنایی اش با تجهیزات نظامی، مسؤول اسلحه خانه كمیته شد. خیلی ها هنوز هم جوان بیست ساله ای را به یاد دارند كه سر بزیر وكم حرف، با چشمهایی كه همیشه خنده ای آرام كناره هایش را چین انداخته بود، بالباس ساده وكفشهای كتانی وموها وریشهای كوتاه ، به كمیته می آمد وآماده انجام هر كاری می شد كه زمین مانده بود.
شهر كم كم آرام شده بود. مردم پر از هیجان بودند: پراز امید ونشاط ونیرو. همه احساس می كردند می توانند هر چیزی را در عالم زیر ورو كنند وبه بهترین شكل بسازند. اما كمی بعد، از شمال كشور خبرهای نگران كننده ای رسید. گنبد وتركمن صحرا ناآرام بود. فداییان خاق زمزمه خودمختاری آن منطقه را آغاز كرده بودند، مردم بسیج شدند واز اصفهان صد نفر از اعضاء كمیته دفاع شهری كه حالا سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خوانده می شد، به تركمن اعزام شدند وحسین مسؤول گروه بود.
چند هفته بود، وقتی دانشسرای گنبد اولین قرارگاه حسین وگروهش پایگاه محكم حفظ امنیت شهر شد وتركمن صحرا آرام گرفت، زمزمه خود مختاری كردستان و آشوب وكشتار، ایران را مضطرب كرد. ماههای آخر سال پنجاه وهشت بود كه حسین به كردستان آمد. درگیری از فرودگاه سنندج آغاز شد. وقتی هواپیما بر باند فرود كرد، چند نفر همانجا، كنار هواپیما شهید شدند. شهر تقریبا به تمامی دردست ضد انقلاب بود.
گروه شصت نفره حسین، به كمك نیروهای دیگر، با درگیری و دشواری بسیار شهر را در كنترل گرفتند. به تدریج نام «گروه ضربت» مشهور شد. آنها با ضربات پراكنده وشدید بر دشمن، افراد كومله ودمكرات از اطراف شهر دور كردند وبا یافتن كمینهای دشمن ومقابله باآنها، امنیت ستونهای نظامی ومردم را در جاده ها تامین می كردند.
در همین احوال بود كه همه چشمها بع سوی جنوب متوجه شد: جایی كه رادیو لحظه به لحظه خبر سقوط یا محاصره یكی از شهرهایش را می داد. بچه های گروه ضربت نگران خرمشهر بودند كه در حال سقوط بود، وآبادان كه به محاصره افتاده بود واهواز كه در خطر قرار داشت. می گفتند تانك ها با چراغهای روشن در دشت عباس جلو می آیند وهیچ كس نیست كه مقابلشان بایستد: جز مردم كه سنگین ترین اسلحه ضد تانكشان شیشه های صابون وبنزین است.
حسین به بچه های گروهش قول داد كه به جنوب خواهند رفت اما خود هنوز نگران كردستان بود كه هنوز آنقدرها امن وآرام نشده بود ودشمن هنوز شهرها وده هایش را تهدید می كرد. این آخرین باری بود كه گروه ضربت تامین امنیت جاده ای را در كردستان به عهده داشت. پس از آن به جنوب می رفتند كه هنوز نمی دانستند دشمن با آن چه كرده است.
چهل روز بعد از آغاز جنگ كه گروه ضربت با تمام تجهیزاتش به خوزستان رسید. آنها را به محض ورود به دارخوین فرستادند: جایی كه مردم روستاهایش دست خالی از مقابل لشكر تانكها می گریختند ودر كنار پل « مارد» كه دشمن آوازخوان وپای كوبان از رویش می گذشت، جسد خونین هجده مرد بر جای مانده بود كه تا آخرین لحظه جنگیده بودند.
هیچ خط دفاعی وجود نداشت. همان روز اول، او وهمراهانش كه برای دیدن وآشنایی به منطقه رفته بودند، با تانك ها درگی شدند وآنها را تا لب كارون عقب راندند. حسین ونیروهایش همانجا ماندگار شدند: در یك زمین كشاورزی كه اگر دشمن نمی آمد، درآن گندم می رویید وهیچ سنگری نبود. آنها دست خالی سه ماه زمین را كندند تا از یك شیار هفتادوپنج سانتی متری كشاورزی، خاكریزی به طول 1750 متر به وجود آورند كه اولین خط دفاع منطقه بود. از همان جا در مقابل دشمن مقاومت كردند كه به « خط شیر » معروف شد.
از نیمه دوم بهمن سال 1359 هدایت عملیات در منطقه عمومی خوزستان به او واگذار شد و چند ماه بعد، خرداد ماه سال 1360، او عملیات « فرماندی كل قوا » رابا استفاده از همان خاكریز ، فرماندهی كرد.
پس از آن، جنگ وگریز ادامه یافت وحاصل هر یك عقب تر نشستن دشمن وبه جای گذاشتن عدوات نظامی ونفربر ها بود وهمین ها كم كم نیروهای حسین را آنقدر آماده كرد تا با حضور نیروهای داوطلب، آن شصت نفر به تیپ و سرانجام لشكر (امام حسین) تبدیل شدند.
او ماندگار جبهه شد. وقتی دشمن وجب به وجب از ویرانه های بستان عقب می نشست ، حسین آنجا بود. طرح می داد، فرماندهی می كرد وگاه مثل رزمنده ساده می جنگید. او سوار بر جیپ فرماندهی اش ، از اولین كسانی بود كه پس از آزادی به خرمشهر پا گذاشت: در حالی كه از سد آتش دشمن گذشته بود.
حسین ماند، در كنار بچه هایش لشكرش ودر برابرآتش ومرگ. حتی وقتی در طلاییه دستش با تركشی داغ وبرنده وبزرگ قطع شد، در شهر نماند، از بیمارستان كه آمد، با كیسه داروها وآستین خالی در خانه ماند وبعد نگران به سپاه رفت تا از بچه های لشكرش خبر بگیرد، اما به خانه نیامد. پدر ومادرش تا روز بعد به انتظار ماندند وصبح تلفن زد. حسین بود كه می گفت در اهواز است وعذر می خواست كه بی خداحافظی رفته و خوهش كرد تا داروها را برایش به جبهه بفرستند.
او به شهركش برگشت: پیش بچه هایش، غواص هایی كه وقتی در دوره های سخت آموزشی سر از آب سرد كارون در می آوردند، او را می دیدند كه نیمه شب برای سرزدن به آنها آمده است وبرایشان به تداركات لشكر دستور تهیه عسل می دهد.
بسیجیهای كم سال وقتی زیر سنگینی آتش زمین گیر می شدند ، او را می دیدند كه تنها از انتهای نزدیكترین خاكریز به دشمن، به سویشان می آید. آرام ، راست وبی هیچ حركت اضافه اضافی در بدن، بی اعتنا به مرگی كه می بارد.
آشپزها ، راننده ها، دژبانها و نیرهای خدماتی لشكر اورا در جمع خود می یافتند، زانو به زانویشان او همه جا بود: در سنگر فرماندهی برای هدایت نیروها و اولین پشت خاكریز با آرپی چی ای بر شانه كه راه تانكها را می بست.
حسین ساده بود. هیچگاه از مقامش برای پیشبرد كارهای شخصی استفاده نكرد. فرماندهی لشكر برای او به معنی مسئولیت بزرگتر وكار بیشتر بود: به معنی صبر واندوهی بی اندازه.
وقتی ازدواج كرد ، حقوقش مثل دستمزد همه بسیجی ها فقط كفاف یك زندگی ساده را می داد: دو هزارودویست تومان در هر ماه! واین بود كه وقتی دژبان شهرك چهره گریان راننده آمبولانس را دید، با عجله در عقب را باز كرد ووقتی شكاف سینه او رادید وچشمهای نیمه بسته اش را، روی زانو خم شد وفریادش همه لشكر را خبر كرد تا حاج حسین را روی دستها دور شهرك بچرخانند واشك بریزند وآرزو كنند كه ای كاش جای او بودند.
بعد از عملیات كربلای پنچ بود كه او فرسوده وبی خواب به مقر تاكتیكی لشكر ـ كه به منطقه عملیاتی نزدیكتر بود ـ آمد واز خستگی افتاد. چند ساعت بعد، با صدای راننده از خواب بیدار شد كه می گفت وانتش را زده اند وغذای بچه ها مانده است. او ماشین فرماندهی را در اختیارش گذاشت تا غذا را زودتر به خط مقدم برساند. وقتی نفر بر حركت كرد، او به صدای انفجارها گوش سپرد وبا آرامش به نتیجه عملیات فكر كرد. بچه ها را از آب گرفتی ها، خاكریزهای هلالی ، باتلاق ها وخورشیدیها ومین ها عبور داده بود وبه جزیره بوارین رسانده بود وشب گذشته تا صبح كنار بچه های مهندسی رزمی جهاد سازندگی بیدار مانده بود تادر دل جزیره خاكریزه دو جداره بزنند تا بهتر بتوانند مقابل دشمن ـ كه حتما برای باز پس گرفتن منطقه حمله می كرد ـ مقومت كنند. خط تقویت شده بود.
حالا او به خودش اجازه داده بود تا برای چند ساعتی استراحت ، به مقر تاكتیكی لشكر بیاید. ماشین غذا كه رفت ، احساس عجیبی كه این چند روزه رهایش نمی كرد ، دوباره بر او چیره شد. بی قراری ودلتنگی ، حسی كه شب گذشته با یكی از دوستان در میان گذاشته بود.
« خسته ام. ماندن طاقتی می خواهد كه من ندارم … كاش اتفاقی می افتاد، این روزها چقدر به فرزندم فكر می كنم ، پسر به پسر یا دختری كه هنوز نیامده، دلبسته شده ام … اگر نبودم ، اسمش را بگذارید مهدی به یاد آرزویی كه داشتیم …»
وآن اتفاق ، انفجاری بزرگ بود كه زمین را از هم دراند وهر چه وهر كس را كه بود، به هوا برد وبه گوشه ای انداخت. گرد وغبار كه نشست ، همه برخواستند، لباسهایشان را از خاك تكاندند ودر میان گردوخاك به دنبال هم گشتند. اما او بر نخواست. با شكافی در سینه، قلبی كه پاره شده بود ولبخندی پر از درد، افتاده بود روی خاك تشنه ای كه حریصانه خون گرم وجوانش را می مكید. جمعه هشتم اسفند ماه هزارو سیصدو شصت و پنج بود واو برای رسیدن به آن بیست ونه سال راه آمده بود.
معبر
نظرات شما عزیزان: